شیخ سعدی دز حکایت شکر منعم در بوستان سعدی از شاهزاده ای یاد می کند که در حین اسب سواری به زمین می خورد و گردنش آسیب می بیند.پادشاه که درد وناراحتی فرزندش را می بیند پزشکانی برای معالجه او فرا می خواند. ولی هیچ کدام قادر به معالجه شاهزاده نمی شوند. تا آن که طبیبی از کشور یونان به دربار می آید و بعد از معاینه شاهزاده، گردن او را درمان می کند. پادشاه به جای توجه و تشکر کردن از این پزشک ماهر، متاسفانه چندان توجهی به او نمی کند.
این رفتار ناپسند پادشاه پزشک را رنجیده خاطر می کند واز دربار بیرون می رود. اما به وقت رفتن گیاهی را به درباریان می دهد تا در عود سوز بریزند. بویی که از دود گیاه بلند می شود باعث عطسه پادشاه می شودو با عطسه زدن، گردن پادشاه می پیچد ودرد شدیدی می گیرد. پادشاه که متو جه اشتباهش شده بود به دنبال پزشک یونانی می فرستد تا گردنش را معالجه کند. اما پزشک رفته بود و او را نیافتند.
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره بر هم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی زمن خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عودسوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشم
ملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس
به غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست