متن نقالی رزم رستم وسهراب از مرشد ترابی 

متن نقالی رزم رستم وسهراب از مرشد ترابی 

متن نقالی رزم رستم وسهراب از مرشد ترابی

بناهای آباد گردد خراب

زباران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

نمیرم ازاین پس که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام

کنون رزم سهراب و رستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستان است پر از آب چشم

دل نازک از رستم آید به خشم

متن نقالی رزم رستم وسهراب از مرشد ترابی 

رستم که به دنبال شکار به سمنگان رفته است بعد از شکار می خوابد و تورانیان رخش را با خود را به شهر می برد. رستم بیدار می شود و به دنبال اسبش می گردد. درسمنگان اسبش را می یابد اما با تهمینه نیز ملاقات می کند و پیوند زناشویی می بندد. روز بعد مهره ای به تهمینه می دهد و سفارش می کند که اگر فرزندی یافت مهره را به نشانه رستم بر بازوی او ببندد.

چند ماه بعد فرزند رستم متولد می شود ونامش را سهراب می گذارند. سهراب به زودی بزرگ و دلاور می شود و به دنبال جستجوی پدرش به سمت ایران می آید . اماپدر وپسر یکدیگر را نمی شناسند و در جنگی مقابل هم بالاخره سهراب به دست رستم زخمی می شود وناگهان رستم مهره نشانه خود را بر بازوی سهراب می بیند و متوجه می شود که فرزندش را کشته است اما پشیمانی سودی ندارد…

متن نقالی رزم رستم وسهراب از مرشد ترابی

متن نقالی رزم رستم وسهراب  را به روایت مرشد ترابی می توانید در این جا بشنوید .

 

متن نقالی را دراینجا می توانید ببنید وبرای اجرای نقالی دانش آموزی از آن استفاده نمایید.

 

بناهای آباد گرددخراب

زباران واز تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از بادوباران نیابد گزند

نمیرم ازاین پس که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام

کنون رزم سهراب ورستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانی است پرآب چشم

دل نازک از رستم آید به خشم

زمانی که رستم ازترس سهراب اسمش رو گذاشت الوای نیزه دار. در کشتی اول به دست سهراب شیردل زمین خورد و رستم به خاطر آبرو و حیثیت متواری شد؛ زدبه کوه ودشت وبیابان.

با خودش گفت پسر زال، سالها برای استقلال این کشور شمشیر زدم حالا یک تورانی  منو سر چنگ علم کنه بزنه زمین. بمیری به نام و نمانی به ننگ. زدن رستم به کوه و دشت وبیابان از این طرف. سهراب به هر دری میزنه به روش بسته است.

یزدان پاک پس این پدر من چرا به جبهه ی جنگ نمی آد؟

تا هفت روز گذشت هر روز آمد و گفت: الوا

برای کشتی دوم از الوا خبری نیست

یه روز سهراب گفت هومان  انقدر ایرانی سرو دست بریزم زمین ،آنقدر ایرانی بکشم، اما اگه فرمان حمله صادر کنی به شرف جوان مردان با شمشیر دوتات می کنم .

سهراب پی گمشده اش می گرده.  سهراب هدفی داره . سهراب پی پدرش می گرده.  خبردادند به ایرانیا سهراب می خوادحمله کنه .

به شب گیر چون بردمید آفتاب

سر جنگجویان برآمد زخواب

بپوشید سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر زدرد

تنگ سمند را محکم کشید. میل پشت ابرو. شیرقلاب کمر. آمد به گرده گاه سمند. بست مهمیز زیر شکم اسب.

ازاین طرف به دستور گودرز گفت: گیو.

پدر چی می گی ؟

گفت سنگر بگیرید سنگر اول رو با دوهزار تیرانداز خودت بگیر. سنگر دوم بهرام یل پارسی با دوهزار تیرانداز.  سنگر سوم رهام با دو هزار تیرانداز.  سنگر چهارم گژدهم.  سنگر پنجم سپهبد طوس.  سنگر ششم گودرز.  سنگر هفتم کیکاووس.  زدند به کوه.  سهراب حمله کرد رسید پای کوه.

ایرانیا زدند به کوه. آی پسر گودرز

گیو گفت: ای سپهبد سهراب اومدی سنگر از من بگیری؟

سهراب نهیب داد به سمند. گیوفرمان داد به تیر اندازها. تیراندازها آماده. بنا کردند به تیراندازی کردن.

سپر بر سرآورد مرد جوان. از مرکب پرید پایین سپررو می چرخونه . تیرهارو رد کرد. با میل زانو بند میاد بالا.  گیوامد دست به تیغ کنه . سهراب با شمشیر بست به کتف گیو. رفت به تن گیو.

سنگر اول را سهراب گرفت. دوهزارتورانی جایگزین ایرانیان شدن. خستگی را گرفت.

روز دوم رفت به سنگر دوم. ازسنگردوم به سنگر سوم. رسید به سنگر چهارم. داره میره بالا. سپهبد طوس- هوا گرگ ومیشه –

قآه قآه خندید گفت: سپهبد سهراب آمدی سنگر از من بگیری .اگه راست می گی اول جواب الوا نیزه دار رو بده. تا اسم الوا را شنید گفت: الوا کجاست؟  یک چوپانی اون دور دست آتش روشن کرده.

توس می خواد سهرابو رد کنه.  اون شعله ی آتش رو می بینی ؟ اونجا الوا گوری بریون کرده . یک مرتبه سهراب سر سمند رو برگردوند.داره با سمند میره.

نقل کنیم از رستم. موها بلندشده ناخن ها بلند. رستم قیافش وحشتناک. ناراحتی از ترس آبروش. جهان پهلوان پشتش به خاک آمده. مرد وقتی غم داره، قدر یه کوه درد داره.

رستم از فرط ناراحتی نمی خواد یه ایرانی ببینتش.  بیامد کنار یک چشمه.  کناراین چشمه افتاد تو این خاکا. بنالید:

کای داور ماه وهور

فزاینده ی دانش وفرو زور

یزدان پاک یا جانم رو بگیر یا به نبرد سهراب پیروزم کن.

همان زورهاهم کز آغاز کار

مرا دادی ای پاک پروردگار

گریه می کنه. اشک می ریزه. بی تابی می کنه. رخش رستم سمند سهراب رودید . یک شیهه کشید. سمند جواب شیهه ی رخش  روداد.  رستم تا صدای شیهه ی مرکب شنید سر بلند کرد.

برگشت از سمت چپ نگاه کرد. ابلق سهراب رو دید. تا ابلق سهراب رو دید سپند آسا از جا پاشد. پرید به گرده ی رخش. انداخت به پشت دماغه ی تپه. تک ابلق سهراب رو دید.

تورانی ایست. ایستاد. سهراب کوبید دهنه به دهنه ی باره. رستم هم بست  دهنه به دهنه ی رخش.

خدنگ مارکش با مار شد جفت. این پدرو پسر روبرو شدند. کسی اونجا نیست. دلشون داره گرپ گرپ می زنه. می خوان همدیگررو در آغوش بگیرن، ببوسند. سهراب زبونش بند اومده، رستم هم همینطور.این خون پدر فرزندی. یک مرتبه سهراب دهن باز کرد.

بدو گفت کای رسته از چنگ شیر

چرا آمدی باز نزدم دلیر

همانا که از جانت سیر آمدی

بدین سان به پیکار شیر آمدی

رستم گفت: تورانی برای کشتی دوم آماده باش. سهراب گفت: ببین چه می گم :

زکف بفکن این تیغ وشمشیر کین

بزن چنگ بیداد را برزمین

نشینیم هردو به پهلوی هم

به می تازه داریم روی دژم

 

ازاین کشتی صرف نظر کن.

 

دل من همی برتو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد

زنام تو کردم بسی جست وجوی

نگفتند با من تو با من بگوی

مگر پور دستان سام یلی

جهان پهلوان رستم زابلی

اگه رستمی بامن بگو

چنین داد پاسخ که رستم نیم

هم از دوده سام نیرم نیم

زکشتی گرفتن سخن گوی. برای کشتی دوم آماده باش. سهراب گفت مرد از من می ترسی. گفت: نه. گفت: اگر از من نمیترسی، اگه رستمی به من بگو. گفت: من رستم نیستم اسم من الوا نیزه داره.

صد مثل من کشته بشن رستم بیاد جبهه  جنگ. کوه،دریا، زمین ، آسمان به لرزه می آد. هرچه التماس کرد رستم گفت کشتی.

سهراب گفت: ببین فکر نکنی ازت می ترسم .

زاسبان جنگی فرود آمدند. اسبارو بستن به سنگ.  خیره شدند به هم. این چرخ فلک چه می کنه.

عیان بنوشته بسم الله هم در اول قرآن

بود ورد زبان من ثنای خالق یزدان

سلام وعشق می خوانم به روی مرشد کامل

دگر بر پهلوان ونوچه وهم سید دوران

دو ببر کوه پیکر، شیرجرئت، اژدها هیبت ، نهادند پای همت بهر کشتی اندرین میدان.

رستم رفت عقب. سهرابم رفت عقب. مثل دو پلنگ اومدن جلو. دست همو گرفتند. کشیدند .شونه ها خورد به هم .سهراب ازاونور پیچید .رستمم ازاین ور.

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هردو دوال کمر

سپهدارسهراب آن زور و دست

تو گفتی که چرخ بلندش ببست

غمین گشت رستم بیازید جنگ

گرفت آن برویال جنگی پلنگ

این دوتا دست روآورد پشت سهراب قفل کرد. این چونشو گذاشت به سینه ی سهراب.

سهراب داره تلاش می کنه که از چنگ وبال حریف خودشو بکشه بیرون. با این تفاسیر که رستم زورش زیادشده بود نتوانست سهراب  رو سر دست بکنه. هرچه تلاش کرد دید باز کنده نمی شه.

رستم یک پیکر زد به سهراب. پای راست آورد عقب. زد بغل پای سهراب. چپ و راست خوردند زمین. سر سهراب این ور سر رستم این ور. پشت به خاک نیامده .سهراب آمد به خود بپیچه. برق خنجر طهمورث دیو بند رستم . انداخت تو تهی گاه. گرفت یه دست به دامن رستم به دست به تهی گاه.

بپیچیداز ان پس یکی اه کرد

زنیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

دو بارت امان دادم از کارزار

به پیری ببخشیدم ای نامدار

دوبار امونت دادم. اما تو به من رحم نکردی. این رو بدون که پدرم خبر بشه جگرتو در میاره.

اراین نامداران گردن کشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بزد نعره وخونش امد به جوش

بدو گفت با ناله وبا خروش

بگو تا چه داری زرستم نشان

که گم باد نامش زگردن کشان

که رستم منم . گفت: پدر تویی چه قدربه تو التماس کردم

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه ببین این تن روشنم

به بازو بر مهره ی خود نگر

خنحر انداخت چشم رستم افتاد به مهره ای که داده بود به تهمینه.

آه یک نعره کشید سهراب برومندم، میوه ی دلم، مرگ بر من، تورا با دست خودم کشتم.

صدای سم اسب شنید رستم گیو رسید

گفت: گیو برو به کیکاووس بگو نوش دارو بده بچم از دستم رفت. بچمو کشتم.

گیو رفت برگشت به رستم گفت جهان پهلوان ،می گه یکی داشتم دادم به یک چینی

گفت بیا سر پسرمو بزار روی زانوت گیو آمد .رستم سر سهرابو گذاشت روی زانوی گیو.  بچشه.

خود رستم پاشد پرید به گرده ی رخش. اومد نزدیک کیکاووس.  گفت کیکاووس بچمو کشتم نوشدارو بده.  انداخت.  رستم نوشدارو رو گرفت رسید دید سهراب تمام کرده. آه.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

نوشدارویی که بعد از مرگ سهراب آمدی.

خودشو انداخت روی جنازه ی بچش. دست انداخت زیر گردن سهراب. گفت: میوه ی دلم . پسرم .سهراب برومندم .

پاک یزدان چه گویم که آگه شود مادرش

چگونه فرستم کسی را برش

اومد پاشه دید زانوش قدرت نداره.  با اون کب کبه و دب دبه زانو زد. بچشه.  آه،اخ

این چراغی است که خاموش نگردد هرگز

نام فرزند فراموش نگردد هرگز

اما رستم جهان پهلوان زانو زد کناربچش

اما چون به میدان زحرم اکبر رفت

دل ز جان بشست سوی دلبر رفت

روح از جسم حرم یکسر رفت

همه گفتتند که پیغمبر رفت

اون طرف مرگ به استقبالش

این طرف چشم حسین دنبالش

گفت ای ماه هلال ابرویت

پسرم صبر کن تا که ببینم رویت

من نگویم مرو ای ماه برو

لیک قدری بر من راه برو

تا ببینم قد و بالای تورا

تا کنم سیر تماشای تو را

پسرم تو ندانی که چه آمد به سرم

کمی آهسته برو آخه من پدرم

 

باز این گردون دون با ما سر پیکار دارد

ناوک غم بر دلم از سینه تا سوفار دارد

ای صبا تهمینه را از من به من یک دم پیامی

از سمنگان تا به زابل ناله های زار دارد

قصه ی سهراب و رستم پند باشد تا بدانید چرخ بازیگر ازاین بازیچه ها بسیار دارد .

عزت قرینتان

 

تبدیل گفتار به متن :فرحناز پور فریدون و رونیکا ملکی

 

پیشنهاد مطالعه:

نقالی مرشد ولی‌الله ترابی

4.2/5 - (61 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *