مجموعه ای از زیباترین اشعار حزین لاهیجی را در زیر گردآوری کرده ایم اما قبل از آن بهتر است با خلاصه ای از زندگی حزین لاهیجی این عالم شاعر آشنا شویم :
محمدعلی بن ابوطالب متخلّص به «حزین لاهیجی» سال ۱۱۰۳ ه.ق در اصفهان متولد شد. اوایل به دلیل منع پدرش که عالم نامداری هم بود، قریحۀ شعری خود را آشکار نمیکرد تا اینکه استاد عرفان وی، با اهدای تخلّص حزین به وی، شاعری او را اعلام کرد. حزین، ملقّب به «علّامه ذوالفنون» عالم و عارفی جهانگرد بود و از وی آثاری در فلسفه، کلام، تاریخ و تراجم باقی مانده است.
به دنبال حمله افغانان به اصفهان و محاصره آنجا، کتابخانه ارزشمند حزین که از پدرش به او به ارث رسیده بود، غارت شد و خود وی نیز سخت بیمار گردید . وی ناچار در محرّم 1135 با لباس مُبَدَّل، با چند تن از بزرگان شهر، از اصفهان خارج شد و به خوانسار و سپس به خرّمآباد رفت. تا حدود یک سال، وضع روحی و قوای فکری حزین سخت آشفته بود، به طوری که هیچیک از محفوظات و آموختههای خود را به خاطر نداشت. در دو سالی که وی در خرّمآباد مقیم بود، به تدریس شرح اشارات، کافی و تفسیر بیضاوی پرداخت.
مطالعه زندگی حزین در میان شاعران روزگار خود و شاید در میان تمام شاعران ایران، از حیث سفرهای بسیار آن، اهمیت دارد و حوادث زندگی او در زندگی کمتر شاعر ایرانی روی داده است.غزلیات حزین حدود هفت هزار بیت از دیوانش را تشکیل دادهاند. غزل حزین یکی از آخرین نمونههای برجسته سبک هندی یا اصفهانی است.
شعر وی، برخلاف همه معاصران و پیشینیانش در سبک هندی، از نظر تخیل و بیان و پس از صائب و کلیم و چند شاعر مهم دیگر بسیار روشن و فصیح است. حزین از شاعرانِ طراز اول این سبک محسوب میشود . شعر او حد فاصلی است میان شیوه شاعران قدیم و شاعران سبک هندی .غزلهای حزین بیشتر از اشعار دیگر شاعران سبک هندی، عاشقانه و عرفانیاند. وی غزلهای عرفانی خویش را که ویژگی های سبک عراقی دارند، بیشتر در استقبال از اشعار عطار و مولوی و سیدقاسم انوار سروده است.
حزین با بیانی فصیح و رعایتِ نکات ادبی توانست در انواع شعر و به ویژه غزل و قصیده شهره شاعران عصر خود شود. حزین بیش از سی هزار بیت سروده است که حدود دوازده هزار آن بر جای مانده است.
او سالهای آخر عمر به هند رفت که در میان اهالی آن دیار شناخته شده بود و سرانجام سال ۱۱۸۱ ه.ق در بنارس وفات یافت و در آن شهر دفن شد. آثار علمی و ادبی او را حدود ۲۰۰ اثر دانستهاند. «دیوان اشعار»، «تذکرةالمعاصرین»، «تاریخ حزین» و «رسائل حزین لاهیجی» بخشی از این آثار است.
زیباترین اشعار حزین لاهیجی
داغ سودای تو دارد، دل دیوانهٔ ما
کعبه لبیک زند بر در بتخانهٔ ما
عشق را کعبهٔ مقصود، سویدای دل است
لیلی از خودکند ایجاد، سیه خانهٔ ما
شور دیوانگی و شیوهٔ اطفال یکی ست
هست سربازی ما، بازی طفلانهٔ ما
شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی ست
عالم آراست، فروغ رخ جانانهٔ ما
هر چه هستی، غمی از نیک و بد خویش مخور
دُرد را صاف کند، ساقی میخانهٔ ما
ما و دل از دو جهان دور، کناری داریم
سیل را راه نیفتاده به ویرانهٔ ما
کاوش دیده، دل از سینهٔ ما بیرون کرد
خانه پرداز بود گریهٔ مستانهٔ ما
سر نیاری بدر، از حرف پریشان سخنان
آشنا تا نشود، معنی بیگانهٔ ما
دو جهان تنگتر از دیدهٔ مور است حزین
در گشاد نظر همّت مردانهٔ ما
**********
خداوندا تسلی کن، دل امّیدواران را
به الفت آشتی ده، آن قرار بیقراران را
غم دیرینه دارد الفتی با چشم گریانم
شراب کهنه مشتاق است، ابر نوبهاران را
نمکپروردهٔ عشقیم و داریم از لبت شوری
به مرهم آشنایی نیست، داغ دلفگاران را
سلوکم در طریق عشق با یاران به آن ماند
که مور لنگ همراهی کند، چابکسواران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان، خرقهٔ پرهیزگاران را
دل عاجز، حریف ترک چشمت کی تواند شد؟
به خون غلتانده مژگانت، صف خنجرگذاران را
حزین آسودگی صورت نبندد با سخنسنجی
کمند از پیچ و تاب خود بود، معنیشکاران را
**********
ای وقف شهیدان تو صحرای قیامت
آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت
سودایی خال تو، سویدای قیامت
بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم
هر چند که گشتم به سراپای قیامت
از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار
در خاک برد خاک، تمنای قیامت
بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم
سرمست نهم رو به تماشای قیامت
هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر
هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت
از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می
هشیار نگردد، به تقاضای قیامت
زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد
فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت
چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد
بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت
اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است
با آتش هجران تو گرمای قیامت
درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا
بی هوش بود بادیه پیمای قیامت
**********
نخلم از گریه در آب است و ثمر پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر می دادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش می برد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
مو شکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشدکار نظر، پیدا نیست
**********
ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ
قاصد برسان مژدهٔ دیدار و دگر هیچ
هر مشکلی از دولت عشقت شده آسان
دل مانده، همین عقدهٔ دشوار و دگر هیچ
ما از طمع وصل تو در عشق گذشتیم
بگذر ز هم آغوشی اغیار و دگر هیچ
طرفی که من از عشق بتان بسته ام این است
در خاک برم حسرت دیدار و دگر هیچ
سهل است اگر چرخ نگردد به مرادم
محروم نگردد کسی از یار و دگر هیچ
مستی ست،که درمان دل سوختهٔ ماست
ساقی برسان ساغر سرشار و دگر هیچ
برتاب حزین ، از دو جهان دیدهٔ دل را
عشق است درین دایره، درکار و دگر هیچ
**********
قاصدی کو که پیامی برِ دلدار برد؟
سوی گلشن خبرِ مرغ گرفتار برد؟
یوسفی کو که به گلبانگِ خریداریِ خویش
سینهچاکم چو گل از خانه به بازار برد؟
قوّتی داده به فرهاد و به مجنون ضعفی
هرکه را عشق ز راهی به سر کار برد
عکس خواهش ز بس از مردم دنیا دیدم
جوهر آینهام حسرتِ زنگار برد
بهر مَشّاطگیِ چهرهٔ گل باد صبا
بویی از پیرهنت جانبِ گلزار برد
بس که چون نقش قدم محو سراپای توام
رشک بر حیرت من صورت دیوار بَرَد
کار دل رفت ز دست از غم ایّام حزین
جلوهٔ عشوهگری کو که دل از کار برد؟
**********
آمد شبی به خوابم، آن ماه پرنیان پوش
چون صبح پیرهن چاک، چون شمع طرّه بر دوش
از تاب باده چون گل، شبنم فشان ز عارض
و ز لعل ساده چون مل، سیلاب طاقت و هوش
گیسوی مشک فامش، پیوند با رگ جان
شمشاد خون خرامش، با شور حشر همدوش
طغرای خطّ سبزش، کان مصحفی ست ناطق
پیدا چو عکس طوطی زآیینهٔ بناگوش
افغان شب نشینان، افسانه سنج نازش
پیمانه ی صبوحی، از خون عاشقان نوش
از تاب جعد پر فن، دام بت و برهمن
خون وفا به گردن، زنّارکفر بر دوش
پروای دل نداری، خون شد ز بیقراری
دستی نمی گذاری بر سینه های پرجوش
گفتم فدای نامت، جان به لب رسیده
ای آهوی رمیده، غارتگر دل و هوش
خواهم ز یاری بخت، راهم فتد به کویت
تا وقت بازگشتن، دل را کنم فراموش
از تیر غمزهٔ او، بسمل جگر بر آذر
وز یاد جلوهٔ او بلبل چمن فراموش
گفتا حزین ندانی آیین جان فشانی
درکوی بی نشانی، بنشین و هرزه مخروش
**********
برخیز که دامان سحرگاه بگیریم
کام دو جهان از دل آگاه بگیریم
تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی ست
یک جرعه به نام خوش الله بگیریم
سلطان جهان می گذرد با حشم و خیل
برخیز فقیرانه سر راه بگیریم
در پای علم فتح و ظفر روی نماید
بشتاب که پای علم آه بگیریم
بگذار حزین دامن این عمر سبک پی
تاکی سر این رشته ی کوتاه بگیریم؟
**********
من رند خراباتم،سر مست و خراب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
**********
ای از شرار عشق تو هر سینه آتشخانهای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانهای
اندیشهٔ پیرِ خِرَد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانهای
هرچند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانهای
مجنونصفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانهای
میخانهها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانهای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانهای
ساقی اگر آزردهای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانهای