مشاعره تخصصی از اشعار شیخ سعدی شیرازی

مطلب زیر برای مشاعره تخصصی از اشعار شیخ سعدی شیرازی تهیه شده است. هرچندکه بعضی از حروف در پایان و یا ابتدای ابیات به ندرت استفاده شده است و یا حرفی به عنوان قافیه یا کلمات ابتدایی بیت اصلا استفاده نشده است؛ از این جهت ابیات انتخابی بعضی از حروف را در بر نگرفته است.

مشاعره تخصصی از غزلیات سعدی

مشاعره تخصصی از اشعار شیخ سعدی شیرازی

حرف الف

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

***

اکبر و اعظم، خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

***

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

***

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

***

المنة لله که دلم صید غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

***

ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا

از برِ یار آمده‌ای، مرحبا

***

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

***

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را

***

این حکایت که می‌کند سعدی

بس بخواهند در جهان گفتن

***

امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

***

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

***

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

***

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

***

مشاعره تخصصی از اشعار شیخ سعدی شیرازی

حرف ب

بار خدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

***

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

***

بر سرِ خشم است هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

***

برخیِ جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

***

بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

بی دیدنت خیال مبند استراحتش

***

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

رویی که صبح خیره شود در صباحتش

***

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

***

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام

***

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

***

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

***

به کام دل نفسی با تو التماس من است

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

***

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

***

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

***

به کام دل نفسی با تو التماس من است

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

***

با که نگفتم حکایت غم عشقت

این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

***

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

***

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

***

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

مشاعره با شعر سعدی

حرف  پ

پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

***

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

با توانای معربد نکنی بازی به

***

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

سد سکندر نه مانع است و نه حایل

***

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

***

پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار

معرفت پند همی‌داد و نمی‌پذرفتم

***

شعر سعدی

حرف ت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

***

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

***

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

***

تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

چه التفات بود بر ادای منکر زاغ

***

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

***

توبه کردیم پیش بالایت

سخن سرو بوستان گفتن

***

مشاعره الفبایی

 حرف ج

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

***

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی

سرو ندیدم بدین صفت متمایل

***

جرف چ

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

***

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

***

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم

بس که حیران می‌بماندم وهم در سیمای تو

***

چشم سعدی به خواب بیند خواب

که ببستی به چشم سحارت

***

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اَقدام

***

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

***

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها

نه تنها من اسیر و مستمندم

***

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

یار من و شمع جمع و شاه قبایل

***

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم

***

 حرف ح

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

***

حیف است از آن دهن که تو داری جواب تلخ

وآن سینه سفید که دارد دل سیاه

***

حرف خ

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

***

خورشید و مهش ز خوبرویی

سر بر خط بندگی نهاده

***

خورشید که شاه آسمان است

در عرصه حسن او پیاده

***

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

***

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

***

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

***

حرف د

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

***

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

***

دور به آخر رسید و عمر به پایان

شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

***

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

***

دلیل روی تو هم روی توست سعدی را

چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ

***

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

***

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز را

***

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

***

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

***

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

***

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

***

دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که در سفینه ببینند تر سخن

***

حرف ر

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

***

روزی به درآیم من از این پرده ناموس

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

***

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

***

حرف ز

زیب و فریب آدمیان را نهایت است

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

***

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

***

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

گریختن نتوانند بندگان به داغ

***

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

***

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

***

حرف س

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

***

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

***

سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

***

سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

***

سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار

عشق بچربید بر فنون فضایل

***

ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوای بر چنگ

***

سهل باشد به ترک جان گفتن

ترک جانان نمی‌توان گفتن

***

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

***

مشاعره با شعر سعدی

حرف ش

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

***

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

***

شیرازْ پرغوغا شدست از فتنهٔ چشم خوشت

ترسم که آشوبِ خوشت برهم زند شیراز را

***

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

***

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

***

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

***

شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی

من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

***

مشاعره سعدی

حرف ط

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن

***

حرف ظ

ظاهر آن است که با سابقه‌ی حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

***

شعر سعدی برای مشاعره

حرف ع

عجب آن است که با زحمت چندینی خار

بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم

***

عقل کهن بار جفا می‌کشد

دم به دم از عشق نوآموخته

***

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

***

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

***

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

***

عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند

خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن

***

حرف غ

غیرت سلطان جمالت چو باز

چشم من از هر که جهان دوخته

***

مشاعره-با-ف

حرف ف

فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود

نظر به شخص تو امروز روح پروردن

***

مشاعره-با-ق

حرف ق

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون

عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

***

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی

که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

***

مشاعره-با-ک

حرف ک

که تو شیرین‌تری از آن شیرین

که بشاید به داستان گفتن

***

کمال شوق ندارند عاشقان صبور

که احتمال ندارد بر آتش افسردن

***

حرف گ

گر در خیال خلق، پری‌وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

***

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

***

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند

دست در آغوش یار کرده حمایل

***

گر تو برانی کسم شفیع نباشد

ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

***

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم

رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

***

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

***

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درست است که من توبه شکستم

***

گر آن شب‌های با وحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

***

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

***

حرف ل

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

***

حرف م

مشتری را بهای روی تو نیست

من بدین مفلسی خریدارت

***

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

***

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم

***

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

***

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

***

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

***

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

***

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

***

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

***

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

***

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

***

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

***

حرف ن

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

***

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

***

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند

هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

***

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

***

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

***

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

***

نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع

صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن

***

حرف و

و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می‌پسندم

***

وان روز که سر برآرم از خاک

مشتاق تو همچنان که بودم

***

واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن

***

وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

آشفته حال را نبود معتبر سخن

***

وین بوالعجبی و چشم بندی

در صنعت سامری ندیدم

***

حرف ه

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

***

هر صفتی را دلیل معرفتی هست

روی تو بر قدرت خدای دلایل

***

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

همت ما نمی‌کند زو به جز آرزوی او

***

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

***

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

***

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

***

هرگز آشفته‌ی رویی نشدم یا مویی

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

***

هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

گو بدانید که من با غم رویش جفتم

***

حرف ی

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

 

مشاعره چیست؟

5/5 - (2 امتیاز)

‫1 نظر ارسال شده در “مشاعره تخصصی از اشعار شیخ سعدی شیرازی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *